من و تو

:|

کوچولوی خوشگل من  نیومده چه کارا که نمیکنی چه فکرا که نمیکنم میدونی از چی میترسم ، میترسم ازون مامانایی باشم که همش مواظب بچه شونه ازونایی که از از فرط نگرانی نمیذاره بچه تکون بخوره این حساسیتی که من الان تو خودم احساس میکنم _ از رفتارای خودم میترسم خدایا اگه تواناییه تربیته بچمون و دارم این نعمت و بهم بده ، اگه درصدی احساس میکنی که زوده و من هنوز به اون مرحله نرسیدم ازت میخوام فقط صلاح کارم و بخوای و همراهم باشی  
27 شهريور 1392

نوع تربیت

با توجه به نوشته های دوست خوبم ، مامان تینا و رایان عزیز ( http://tinaryan.niniweblog.com/p2.php  )  یاد بچه گیام افتادم  دلم میخواد یکم امروز از بچه گیام بگم ، از نوع تربیتی که داشتم  از چیزایی که وقتی الان بهشون فکر میکنم دوس داشتم که میتونستم تغییرشون بدم من کوچولوییم خیلی نابغه بودم سه ماهگی دندون دراوردم ، یازده ماهگی کامل میدوییدم ، یک سالکی کامل جمله میگفتم و به همین صورت تو سه سالگی کامل نقاشی میکشیدم ( دفتر نقاشی کلاس اول ابتداییم و هنوز دارم ، طوری که کل شکلای کتاب فارسیمون و تو  دفتر مشقم به همراه املاش میکشدم )  من که یادم نیس - ولی مامانم میگه کلاس دوم به من گفتن با سیب یه جمله بسازم ، منم...
27 شهريور 1392

گاهی به نگاهت نگاه كن

کوچولوی من ، خوشگل من ، تا چند روز پیش داشتم فک میکردم اگه بیای من چی کار باید بکنم ، اصلا اومدنت تو این شرایط خوبه یا بد  وقتی فکر میکردم ، یه لحظه به خدا میگفتم خدایا کاش بچه این ماه بیاد و هی منتظر بودم اما بعدش از طرز فکر و نوع خواسته ام پشیمون شدم و گفتم خدایا خودت همیشه صلاح زندگیه من و خواستی و من تسلیمم به اراده تو هر چی خودت صلاح میدونی همون باشه   امروزم داشتم یه متنی و میخوندم از طرز فکرش خوشم اومد ، واست مینویسم که بعدا موقعی که بزرگ شدی  بخونی و بهش عمل کنی ، من که خیلی به این نوشته ها معتقد هستم و سعی میکنم خودمم اینجوری باشم  _______________________________________________________________________ ...
24 شهريور 1392

خرابکاری مامانی 2

واااااااااااااای وااااااااااااااااای میدونی چی کار کردم مامانی دیروز با  بابای سیام ( بابابزرگت )  داشتیم میرفتیم بیرون  رفتم دیدم پشت ماشین نشسته و من علارقم میلم مجبور شدم جلو بشینم وقتی رسیدیم به مقصد هر دو با هم در ماشین و باز کردیم تا پیاده شیم و من همین که پیاده شدم در و بستم و رفتم اونور دیدم باباش هی صدام میکنه و من رفتم ببینم چی میگه دیدم با لکنت میگه درو باز کن ... در و باز کن منم میگم : آخه بابا جون در که بازه ، در چی و باز کنم میگه دستم ... دستم منم میگم دستت چی میگه در و باز کن بعد تا من ببینم چی میگه بابا سیام اومد و گفت رهــــــــــــــــــــــا در جلو و باز کن دست بابا مونده لاش   آخه یکی نیس...
21 شهريور 1392

من و ببخش

امروز یکم از صبح بد از خواب بیدار شده بودم و تا الان که ساعت 8:15  شبه و من هنوز سر کارم  کلی اتفاقات جور واجور و عجیب و غریب واسم رخ داد که من موندم به کدومشون فکر کنم تا خواستم به اولی فک کنم ، دومی اومد و همینطور تا الان ادامه داشت کلا حالم تو خودم نبود که یکی از همکارام که مامان بزرگش مریضه و بیمارستان بستریه ، نشست روبروم و باهام  حرف زد  بهم گفت تو همون بخشی که مامان بزرگش هست ، روزی بیشتر از 10 نفر و واسه خودکشی میارن اونجا  بهم گفت یکی ازونا یه خانومه 29 ساله بوده که یه دختر 6 ساله داشته که شوهرش معتاد بوده و خرید و فروش میکرده و میکشیده قرص خورده بود و به آژانس زنگ زده بود تا مستقیم ببرتش قبرستون ، که و...
21 شهريور 1392

گریه خوبه یا بد ! :؟؟؟؟؟؟؟؟؟

امروز میخوام حرفای خوب خوب بزنم  امروز میخوام بهت بگم که منتظرتم میخوام بگم که دلم میخواد  زودی بیای و باهات بازی کنم  نی نی کوچولوی من ، دلم واست قدر همه چی تنگ شده دیشب برسام خیلی خوابش میومد و بی قراری میکرد  یکم گریه میکرد  من و بهناز و رضا و افسانه و خلاصه همه ریختیم رو سر برسام و قربون صدقه اش رفتیم و هی سر و صدا راه انداختیم تا حواسش پرت شه و گریه نکنه همون موقع بود که بابا سیام گفت : بابا بذارین یکم بچه گریه کنه تا صداش باز شه    بهناز چپ چپ نگاش کرد  و هیچی دیگه ... برسام و بالاخره آروم کردیم و همه رفتن سر خونه و زندگیشون  بعـــــــد شب شد   من : سیام یعنی تو دوس داری نی نی ...
18 شهريور 1392

ممنونم ازت خدا جونم

پنجشنبه و جمعه بدترین روزی بود که تو این مدت داشتم  انقد بد که حتی نمیخوام ازش حرف بزنم ولی خدا جونم ازت ممنونم امروز داشتم فک میکردم ، تو این چند روز من کلا همش دلم شور میزد و میگفتم یه چیزی میشه میگفتم سیامک ازم دور میشه و دلشوره شدید داشتم با اینکه این دو روز واسم خیلی بد بود ، اما به خاطرش ازت ممنونم با اینکه انقد گریه کردم که چشام اندازه دو تا سیب شده بود با اینکه دلم شکست و غمگین شدم  ولی خدایا دوس دارم بدونی اصلا ناراحت نیستم  با اینکه خیلی اتفاقایی افتاد که انتظارش و نداشتم ولی اگه قراره که با این دو روز درد و بلا ها از سرمون دور بشه من به خاطرش ازت هزاران بار تشکر میکنم  ممنون وقتی میگم ممنون به خاطر اینه...
17 شهريور 1392

:(

بعضی وقتا میترسم  بعضی وقتا حس میکنم این خوشبختی که دارم یه خوابه ، یه خواب که اگه بیدار شم میمیرم  میترسم میترسم بابات و از دست بدم   ، من نمیتونم بدون سیامک یه لحظه هم زندگی کنم  نمیخوام بدون سیامک باشم  من تازه تازه دارم مزه زندگی و میچشم    خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا میترسم از همه چیزایی که آزارم میده خدایا خدایا خدایا دلم میخواد فریاد بزنم و صدات کنم شاید صدام و مثل همیشه بشنوی دورم کن دورم کن از همه بدی ها ، دورم کن از آدمای بد ، کسایی که نمیذارن آروم باشم کسایی که نمیذارن لذت ببرم کسایی که انقد بدبختن که دنبال اذیت دیگرانن بعضی وقتا خیلی خسته میشم ولی می...
12 شهريور 1392

ممنونم ازت خدا جونــــــــــــــــــــــــــــــــــم

یکی از بهترین خبرایی که تو 28 سال زندگیم شنیدم مربوط میشه به دیروز  بعد از 5 سال استرس کشیدن و بعد از 5 سال حرف و حدیث و دیدن ناراحتی خواهرم بالاخره من خاله شدم خدایا شکرت خدایا ازت ممنونم که دعاهام و قبول کردی  ازت ممنونم که قبل از اینکه نی نیه من به دنیا بیاد ، به خواهرم نی نی دادی همیشه نگران بودم که اگه من نی نی بیارم ، چه جوری میتونم خواهرم و با این همه تلاش بدون نی نی ببینم  حتی تصورش هم واسم سخت بود خدایا ازت ممنونم ممنونم که همه چیزایی و که میخوام بهم میدی ممنونم که اینقدر دوسم داری عاشقتم خدا جونم (( خدایا نگی پرو شدما ، به خدا نه ... قط دلم میخواد که الان که خواهرم خوشحاله ، دوستای دیگه م و هم خوشحال ببینم...
3 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و تو می باشد